که اینطور



قلبت چون رود بزرگی است که پس از بارانی فراوان طغیان می‌کند. هجوم سیلاب همه تابلوهای راهنما را که زمانی برپا بودند با خود برده است. اما باز باران بر سطح رود شَپ‌شَپ می‌کوبد. هر وقت خبر چنین سیلابی را در رومه بخوانی، با خودت می‌گویی: خودش است. این قلب من است.

کافکا در کرانه. هاروکی موراکامی. ترجمه مهدی غبرائی.


چیزی که این روزها -می‌شود به ۱۰ سال گفت این روزها؟- بخش مهمی از مغزم را اشغال کرده این است: چطور کسانی را دوست می‌داریم، در حالی که با تمام وجود می‌دانیم با آنان آینده‌ای در انتظارمان نخواهد بود؟ با آن عنصر محرک کار دارم، همان که کاری با تو می‌کند که به خودت بگویی غرور چیز مهمی نیست، عزت نفس مهملی است که روانشناسان برای کاسبی از خودشان در آورده‌اند، توهین یک مقوله نسبی است، بی‌محلی می‌تواند از سر علاقه باشد و چندین گزاره مثل اینها. 

اما چه شد که اینها را نوشتم؟ دیدن یک فیلم این کار را با من کرد: پستچیِ داریوش مهرجویی که دیدنش تو را به سرک کشیدن در وجودت و همه عقده‌هایت وادار می‌کند. مجبور می‌شوی یک دور سریع همه نشدن‌های زندگی‌ات را مرور کنی و این اصلا آسان نیست، اگر مثل من زندگی کرده باشی.


می‌خواهم بدون اینکه به موضوع مشخصی فکر کنم، بنویسم و این اتفاق بارها و بارها برایم رخ داده و تجربه جدیدی نیست. اما نکته اینجاست که شاید دو سالی از آخرین باری که اینطور نوشته‌ام، می‌گذرد و چیزی که عوض نشده این است که درست است شیوه من تغییری نکرده و قرار است همه چیز را روی کاغذ که نه، روی صفحه موبایل بیاورم، اما خط قرمز قبلی مثل یک تخته‌سنگ چند تنی سر جایش باقی مانده است‌‌. یک موضوع مشخص وجود دارد که نمی‌توانم به آن نزدیک شوم. فکرش را بکنید، موضوعی که بخش قابل توجهی از فضای ذهنتان را درگیر کرده، اصلا قابل طرح به شکل عمومی نیست. الان در مشهد هستم، در این سه ماه سه سفر به مشهد داشته‌ام، یک بار تنها، یک بار با خانواده و یک بار با دوستان. فردا سالروز شهادت امام رضا (ع) است و من خسته‌ترین آدمِ توبه‌کارِ توبه‌شکن، اینجا دنبال خود واقعی‌ام هستم، خودی که حداقل انتظار خودم را برآورده کند. ناامید از همه جا، راه هزار کیلومتری را می‌آیم و بر می‌گردم و می‌آیم و بر می‌گردم و می‌آیم و. کاش می‌شد برنگشت. در آن صورت وقتی آقای مکبر صدایش را صاف می‌کرد و از مجاوران می‌خواست صف اول نماز جماعت را پر کنند، سینه سپر می‌کردم و جلو می‌رفتم. این کارمندی لعنتی خالی‌ام کرده و چیزی برای گفتن ندارم و باور کنید یا نکنید، ازش ممنونم، چون بهترین بهانه را دستم داده است‌‌. دو سالی است که در پاسخ به هر کمبود استعدادی کارمند شدنم را بهانه می‌کنم‌‌. مثلا همین الان نمی‌دانم چطور یک جمله بامزه بگویم که کارمند بودن خودم را مسخره کنم و شان خودم را اجل از کارمندی بدانم. انگار بقیه کارمندها هدف‌گذاری‌شان کارمند شدن بوده و من تنها آدم‌حسابی موجود در بین کارمندجماعت، از سر اجبار در جای فعلی‌ام هستم. اگر می‌توانستم آن جمله بامزه را بسازم هنوز امیدی بود، ولی حالا که نمی‌توانم، پس به خودم حق نمی‌دهم و فرقی بین خودم و کارمندهای تیپیکال قائل نمی‌شوم. کمی کتاب، کمی فیلم و تئاتر و موسیقی و کم‌حرفی خودخواسته و کتمان‌کننده حقیقت نتوانسته مرا متمایز کند. از گفتن‌اش خوشحال نیستم، ولی ببینید مغز انسان چه استاد ماهری برای فرافکنی است و چگونه می‌تواند کاری کند شما آسمان ریسمان ببافید تا سراغ موضوع اصلی نروید. تازه این مسئله را در نظر نگرفته‌ام که ذهن سرعت بسیار بالاتری از انگشتان من روی صفحه‌کلید گوشی دارد و در هنگام نوشتن نمی‌توانم هر آنچه از ذهنم می‌گذرد را به دقت ثبت کنم. خوشحالم وقتی طولانی می‌نویسم و حدس بزنید تا دو دقیقه دیگر قرار است از چه چیزی لذت ببرم؟ خواندن همین یادداشت برای نخستین بار و مرور چند دقیقه از مغزم در قالب نوشتاری. این خودخواهانه نیست، پس جایی برای نگرانی از قضاوت شما باقی نخواهد ماند.


پر از احساس منفی و نگاه بالا به پایینم. پر‌ از "تو یکی دیگه گه نخور" و "کی به تو گفت نظر بدی". تازه به این پی بردم که یکی از لذتام وقتی خونه تنهام اینه که با صدای بلند فحش بدم و به صدای بلند خودم موقع ادای فحش‌های آبدار گوش کنم و عشق کنم.‌ احتمالا اگر از نوروز به روتین برگردم راحت‌تر خواهم بود‌.


کسی که فقط پیش پاشو ببینه از دیدن دور عاجزه، اما دوراندیشی که جلوی پاشو نبینه ممکنه با سر بخوره زمین!

نمایشنامه چهار صندوق. بهرام بیضایی.

----------------

ماجرا از اونجا شروع شد که ماه رمضون سه سال پیش ما به صورت رایگان :) رفتیم نمایش مجلس ضربت زدن نوشته بهرام بیضایی و به کارگردانی محمد رحمانیان. خیلی روم اثر گذاشت و در نتیجه زنگ زدم به دفتر انتشارات روشنگران که کتابای بیضایی رو چاپ می‌کنه و از محل کارم رفتم یوسف‌آباد دفتر انتشارات. دو تا آقا توی یه آپارتمان نشسته بودن و معلوم بود که از وضعیت بازار نشر چندان راضی نیستن. هیچی نگفتنا، ولی معلوم بود قشنگ :) چند تا از کتابای بیضایی رو برداشتم و شروع کردم به خوندن و کیف کردن از این همه سواد و این نثر شگفت‌انگیز که تنوع فوق‌العاده‌ای داره و نویسنده با هر لحن و خلاصه هر مدلی که بخواد، میتونه بنویسه. بعد از خوندن نمایشنامه مجلس ضربت زدن دیدم که متن از اجرا خیلی جلوتره. (رحمانیانو نیستم کلا.) کم‌کم فیلمای استادم دیدم و شاید وقتی دیگر، مسافران و مخصوصا باشو غریبه کوچک حسابی حالمو جا آورد. خلاصه که این بود انشای من. 


خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم. سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانه‌اش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمی‌بُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره می‌آمد یخ کرد. غلت زدم به چپ. به تو فکر کردم. غلت زدم به راست. به تو فکر کردم. غلت زدم به چپ. گوشی را برداشتم. نورش کورم کرد. کم‌اش کردم. تقریبا بی‌نورش کردم. واتس‌آپ را باز کردم. خبری نبود. جناب رییس خرده‌فرمایشی نداشت. واتس‌آپ را بستم. را باز کردم. تلگرام سخت باز شد. طول کشید تا کانکتینگ کوفتی به آپدیتینگ تبدیل شود. به خودم سلام کردم. دستم را گذاشتم روی دکمه ضبط صدا. حرف زدم. برای خودم خطاب به تو حرف زدم. گفتم که امروز خیلی خوش گذشت و تقریبا همه چیز را یادم رفته بود. یادم رفته بود تا الان که روی تخت دارم جان می‌کَنَم. مثل مست‌ها حرف زدم. چند وقت یک بار حال مست‌ها را داشتم و آن شب انگار باز وقتش شده بود. صبح که عقل به کله‌ام بر می‌گشت -اگر اصلا وجود داشت که برگردد- به حال الانم لعنت می‌فرستادم. نخورده مست بودم. مست نخورده بودم. بودم نخورده مست. بودم مست نخورده. یک بار دیگر به صدای خودم با ولوم پایین گوش کردم. برایت فورواردش کردم. را خاموش کردم. گوشی را گذاشتم پایین تخت. چشم‌هایم را بستم. چشم‌هایم را باز کردم. غلت زدم به راست. غلت زدم به چپ. غلت زدم به راست. گوشی را برداشتم. . کانکتینگ. آپدیتینگ. دستپاچه اسمت را آوردم. آنلاین نبودی. چه خوب که آنلاین نبودی. هنوز مست بودم. ولی کمی عقل برگشته بود انگار. پاکش کردم. دوباره وارد چت با خودم شدم. دوباره صدایم را گوش دادم. برای خودم هم پاکش کردم. را خاموش کردم. گوشی را گذاشتم پایین تخت. غلت زدم به راست. چشم‌هایم را بستم و وقتی بازشان کردم، از خودم بدم آمد که دیشب صدایم را پاک کرده بودم. 


بهترین متن را هم که بنویسم، در نهایت فقط ذره کوچکی از چیزی که من می‌نامیم‌اش، بیرون ریخته می‌شود‌؛ شما فرض کن یک درصد از مواد مذاب درون یک کوه آتش‌فشانی غول‌آسا. اما تنها دلیلی که آن بهترین متن هنوز نوشته نشده همین است؟ نه‌، حتما دلایل دیگری هم در کار است. فکر اینکه همه این نوشتن‌ها شبیه مخدر است و فقط کمی دردم را تسکین می‌دهد، باعث می‌شود هیچ کدام از متن‌هایم را مفتخر به دریافت افتخار لقب بهترین نکنم‌‌. با این کار امید در دلم زنده می‌ماند و به خودم می‌گویم پسر! باید بهتر از اینها باشی‌. آن چیزی که بعد از نوشتن‌اش بتوانی پاهایت را با خیال راحت دراز کنی و خودت را بخارانی، هنوز از راه نرسیده. کاش می‌شد پرسید اصلا در راه هست؟ اصلا راه افتاده که من مثل پیرزن‌ها صندلی چوبی را خرکش کرده‌ام تا دم در و بی‌حرکت رویش نشسته‌ام منتظر؟ 


آن شب از سودابه پرسیدم آخرش نفهمیدم تو که هزار خواهان داری از چه چیز پدر من خوشت آمده که مادرم را آواره کرده‌ای؟ باز گفت که دست خودش نیست و گفت که می‌داند یک ملای شیعه، یک مجتهد جامع‌الشرایط را بدنام کرده‌. می‌داند که یک زن بی‌گناه را آواره کرده. اما دست خودش نیست. گفت آدم با کسی در زندگی‌های قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده‌. هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند. فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می‌تواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه به‌هم‌پیچیده بوده‌اند که یکیش پژمرده‌. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بوده‌اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده‌اند همدیگر را گم کرده‌اند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دل‌آشنا بوده‌اند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و. و آخرش که به هم می‌رسند چطور همدیگر را ول کنند؟ این حرف‌ها را می‌زد. اما زن‌پدر ما نشد که نشد. همین طور خانه حاج‌آقایم ماند تا پیر شد.

سووشون. سیمین دانشور


امروز صبح شنبه‌ای که جمعه‌اش اون اتفاق افتاده، در حالی که تو مترو وایسادم و دارم میرم سر کار، حس می‌کنم فقط اینجا میتونم بنویسم. صبح شنبه‌ای که از خودم بیزارم. به خاطر تنم خجالت می‌کشم. از داشتن سر روی بدنم شرمنده‌ام. دلم میخواد سر اونایی که شنبه چهاردهم دی نود و هشت براشون فرقی با شنبه‌های قبل نداره، داد بکشم. بگم خوش به حالتون غیرت ندارید راحتید‌. وطن نمی‌فهمید راحتید. غرور ملی حالیتون نیست راحتید‌. 


می‌مونم تو خونه‌ قرنطینه میشم، ولی خیالم تو خونه نمی‌مونه‌. دور می‌زنه واسه خودش‌. خیابون به خیابون، چهارراه به چهارراه، میدون به میدون، اتوبان به اتوبان، میاد و خودشو می‌رسونه بهت و باعث میشه ویروسو فراموش کنم‌. ویروس فکر توئه، عکس توئه، با درجه شیوع پایین، ولی درصد مرگ بالا. ویروس وقتیه که دیگه کاری از دستم بر نمیاد. ویروس منم، وقتی نمیتونم شاعرانه به ماجرا نگاه کنم و کثافت و تلخ می‌نویسم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها